بارانباران، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

من و مامان

شيطوني در مغازه اسباب بازي فروشي

ديروز رفتم براش چند تيكه لباس بخرم كه كار جالبي كرد. داخل مغازه پر بود از عروسك هاي كرير كه آويزان بود. من هم كه داشتم لباس ها رو نگاه مي كردم حواسم بود كه باران داره داد و فرياد ميكنه و آواز هم مي خونه داشتم لباس رو با مغازه دار چك مي كردم كه خانوم خانوما دست دراز كرد و يكي از عروسك ها رو كشيد با ذوق جيغ ميزد به زور از دستش در آوردم و كوچولوي من گريه كرد. ساكتش كردم و به ادامه خريد پرداختم كه دوباره اومد يك عروسك رو بكشه كه مانع كارش شدم و كلي هم به من قرقر كرد . بلا ديگه داره آتيش مي سوزنه .   
15 ارديبهشت 1392

به به غذا

خانم من شورع كرده به غذا خوردن مبارك باشم نازنازي مامان. دارم بهش آب برنج مي دم تا جون بگيره . خدا رو شكر مي خورده و دوست هم داره اميدوارم ادامه پيدا كنه و هميشه انقدر خوش غذا باشه.  داستان داريم زماني كه مي خواد غذا بخورده آماده شدن محل قرار گرفتنش به كنار همش دستشو مياره جلو تا قاشق رو بگيره . شيطون خانم ياد گرفته كه با شدت تف ميكنه بيرون و مي خنده . كلي خوشش مياد من هم كلي ذوق ميكنم. هر سري غذا خوردن مساوي با يه دست لباس تميز چون پيش بند به كار نمي ياد بسكه شيطوني مي كنه قرتي. آواز هم مي خونه گاه گاه جيغ هم ميزنه قربونش بره مامان
8 ارديبهشت 1392

دوباره آلرژي

بازم آلرژي لعنتي اومد. دكتر گفت شيرش رو عوض كنم تا شايد وزن بگيره نگرفت كه هيچي آلرژي هم داد. ايندفعه گفت كه كار جديدي بايد انجام بدم و اونهم دادم آب برنج هست . اما خيلي ميترسم چون اگه به برنج هم واكنش نشون بده كه ديگه هيچي . اميدوارم كه كارسازباشه
8 ارديبهشت 1392

ما سه نفر

دختر ديگه داره بزرگ مي شه روند بزرگ شدندش داره به چشم مي ياد. لباساش ديگه كوچيك شده و بايد سايز دو تنش كنم . وزنش 5/500 كه هنوز خيلي كمه . دكتر ولي گفت كه بچه سلامت هست . قربونش برم اين اولين سالي كه ما سه نفر شديم . خيلي چيزها عوض شده . زندگي من هم هينطور اميدوارم كه همه كوچولوها سلامت باشن. باران خانوم ديگه صداهاش متفاوت شدن و صداشو بالا و پايين ميبره ضمنا جيغ هم ميكشه . كم كم راه بازي كردن رو هم داره ياد ميگيره  و كلا خانوم شده. دوست دارم گلم. ...
8 ارديبهشت 1392

اولين عيد ديدني

ما امسال سه تايي رفتيم عيد ديدني دخترم كلي عيدي گرفت اولين عيد دخترم هم بود . همه خوشحال بودن از اينكه يك عضو جديد وارد خانواده شده. كلا حال و هواي چه خانواده ما و چه خانواده شوهرم عوض شده و همه به دنبال باران خانوم ما هستن . ديگه مهد توجه شده . يه موقع هايي خانوادهامون يادشون مي ره با ما احوال پرسي كنن. اينم از مزاياي داشتن نوه هست. اي بابا .... سيزه به در هم خوش گذشت با دوستامون رفتيم سيزده به در . باران خانوم چون سرد بود همش توي چادر بود و كمي بيرون اومد . ضمنا نمي خواستم پوست برگ گلش بسوزه. اميدوارم عيدهاي زيادي رو با سلامتي پشت سر بزاري دختر نازم.
2 ارديبهشت 1392

هنرمنديهاي باران و مامان

بلاي من شيطون كوچولوي من ياد گرفته سرشو محكم بالا مي گيره . و كار مهم ديگه اي كه مي كنه اينه كه ياد گرفته از دمر برمي گرده رو به پشت مي شه . وقتي باهاش حرف مي زنم ذوق مي كنه و دوتا دستشو باهام مشت ميكنه و يك دفعه مي كنه تو دهنش . ميترسم آخر سر يه بلايي سر لباش بياد بسكه دستشو فشار ميده و حالت تعوع مي گيره. همش هم بهش مي گم خوشمزس مامان و ميخنده به كارش ادامه ميده. اداي منم در مياره . وقتي حرف ميزنم سعي ميكنه دهنشو مثل من حركت بده خيلي باحاله . يه موقع هايي حس مي كنم چون نميتونه حرف بزنه حرسش مي گيره و گريه ميكنه. براش مي خونم: ستاره هيچكي مثل تو نداره اين دختره مال كيه ؟    مال منه      دست نزنين ...
2 ارديبهشت 1392

نوروز خجسته

عيد امسال ما ديگه دو نفر نبوديم يه فرشته كوچولو هم داشتيم. حتي تخم مرغ رنگي هامون هم يكي بهشون اضافه شد . خيلي خوبه اميد وارم همه تو سال جديد سلامت باشن و به همه آرزوهاشون برسن . منم واسه شازده زندگيم آرزوي سلامتي و روزهاي روشن آينده رو از خدا دارم.
2 ارديبهشت 1392

آمادگي براي عيد

ديگه كم كم داره هوا رو به عيد مي ره . صداي بهار داره مي ياد و دختر من هم داره بزرگ مي شه . با باران نميدونم چه طور كارها رو شروع كنم. مامانم گفت مياد و باران رو نگه مي داره تا من به كارهام برسم. اما اينطور نمي شد چون خودش هم كار داشت پس تصميم گرفتم خودم شروع كنم . باران رو مي گذاشتم داخل كرير و يواش يواش شروع كردم . اينطوري بود كه حدود 20 روز طول كشيد تا كارهام تموم شد. در اين ميون باران هم حسابي شيطوني كرد و ياد گرفته بود دستاشو كمي كنترل كنه بماند كه حسابي خودشو زخمي مي كرد و مجبور شدم دستكش دستش كنم. به هرحال دخملي آتيش مي سوزوندو من هم با هر زحمتي بود كارهارو كردم ولي در آخر بازم كارها موند . شيطون كوچولوي من تازه شورع كرده بود به ...
2 ارديبهشت 1392

شروع آلرژي

الهي واسش بميرم دخملي حساسيت زده هنوز معلوم نيست به چي اما لبنيات و بقيه مشتقات گاو هذف شد ضمنا آجيل و خيلي چيزاهي ديگه . اميدوارم خوب بشه اما انگار شير مامانش هم سيرش نميكنه بهش شير خشك دادم اوضاع حساسيتش بدتر شد خيلي ناراختم.  مامانم بعد از حدود يك ماه ونيم تازه قربونش برم رفت خونه . همه جا رو تميز كرد و در آخر با تمام زحمت هايي كه كشيد ه بود گفت: كاري نكردم عزيزم بچه خودمو ترو خشك كردم. پس مادر شدم كه چي كه تو سختي كنارت باشم . الهي قربونش برم خسته و كوفته رفت خونه. دستشو مي بوسم و من موندم و دختر و خونه .  از فرداش كه كار رو شروع كردم ديدم همچين هم كار راحتي نيست كه همه كار انجام بدي بچه داري هم بكني . اما بايد قوي مي بود...
2 ارديبهشت 1392

اولين روزهاي توي خونه

آخي خيلي ريزه ميزه هستش و از بيمارستان كه بعد از حدود يك هفته آورديمش شده 2/800 اما سعي مي كنم مامان خوبي باشم و بهش برسم تا قوي بشه. كوچولوي من صداش شبيه بچه گربه مي مونه. واقعا مامان شدن سخته اما شيرين هم هست و حاضري با همه سختيهاش بري جلو. شبها خوب خوب مي خوابه و مثل فرشته ها آرومه . اما تو روز نمي خوابه . وقتي شير مي خوره مثل آدمهاي مست مي شه و چشماش خمار مي شه .  اگه مامانم نبود نمي دونم چي مي شد . طفلي مادرم خيلي زحمت رو دوشش اوفتاد. همه كارهاي خونه رو ميكرد . تازه شبها هم اكثرا بيدار بود تا من بخوابم ساعت مي گذاشت و منو واسه شير بيدار ميكرد و بقيه كارها مثل بادگلو گرفتن و عوض كردن پوشك رو خودش انجام داد. دستش درد نكنه خيلي بي...
2 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و مامان می باشد